مادربزرگ ها...

ساخت وبلاگ

 

 

 

مهوش صادقي،سنقروكليايي (كرمانشاه)

 

من در سال 1371 با فارغ التحصيل شدن از دانشسراي مقدماتي

شهرستان سنقربه شغل شريف معلمي مشغول شدم. در سال 1384

به عنوان مدير دبستان شهيد علي زبوني سنقر منصوب شدم.

روزي كه براي اولين بار به اين مدرسه قدم گذاشتم، با خداي خود

عهده كردم تا جايي كه مي توانم براي رشد و تعالي فرزندان اين

مرز و بوم بيش از پيش بكوشم.

مدرسه ما، شيفت چرخشي دارد؛ يعني هر هفته اي كه شيفت

بعدازظهر هستيم، در نماز جماعت مدرسه شركت مي كنيم. روزهاي

اول مي ديدم كه استقبال زيادي از نماز جماعت نمي شود. خيلي

فكر كردم و راه هاي زيادي مثل گلاب پاشي در نمازخانه و

اجراي مسابقات مختلف داشتم، اما نماز جماعت زياد پررنگ نشد. تا

اين كه يك شب در خواب ديدم در نمازخانه مدرسه مشغول نماز

خواندن هستيم. بعد از تمام شدن نماز، ديدم كه مادربزرگم كه سال

هاي پيش به رحمت خدا رفته بودند، به عنوان پيش نماز ما بود.

همين خواب موجب شد كه چند روز بعد كه جلسه انجمن اوليا و

مربيان داشتم، موضوع نماز را براي آن ها مطرح نمودم.

پيشنهادهاي همه را گوش دادم و نوشتم. در پايان من هم پيشنهاد

خود را دادم: «آيا مي شود از بزرگ ترهاي بچه ها به خصوص

مادربزرگ هايي كه مايل هستند در نماز جماعت مدرسه شركت

كنند. دعوت كنيم؟ چون همه مي دانيم كه بچه ها مادربزرگ هاي

خود را خيلي دوست دارند

اعضاي انجمن با پيشنهاد من موافقت كردند. در روزهاي اول به

كلاس ها مي رفتم و به بچه ها مي گفتم كه مادربزرگ ها و يا مادرها

(براي اين كه بچه هايي كه مادربزرگ نداشتند ناراحت نشوند)

بگوييد كه مي توانند در نماز جماعت مدرسه ما شركت كنند. و هر

روز به پنج نفر دعوت نامه نيز مي داديم. مشاهده كرديم كه

مادربزرگ ها و مادرهاي بچه ها نيز به همراه بچه ها در نماز جماعت

شركت مي كردند و حتي بعضي از روزها، آن ها به عنوان پيش

نماز بودند.

در پايان، اگر وقتي باقي بود مادربزرگ ها قصه يا خاطره اي از

دوران گذشته تعريف مي كردند و دست مهربان خود را بر سر

نمازگزارها مي كشيدند.

بعد از چند روز، طوري شد كه ما حتي جا نيز كم داشتيم، چون كه

تعداد شركت كنندگان در نماز زياد شده بود.

من خدا را شكر مي كنم كه توانسته ام كار مفيدي كرده باشم و اين كار

علاوه بر اين كه بچه ها با رغبت و بدون اجبار و با رضايت كامل در

نماز جماعت شركت مي كردند، رابطه عاطفي بين نوه ها و

مادربزرگ ها نيز بيش تر مي شد و مادربزرگ ها نيز فهميدند كه

هنوز در جامعه به آن ها نياز داريم و حضور مهربان آن ها چه

نقش ها كه مي تواند بيافريند و حضورشان در همه جا، موجب

رحمت وبركت در آن محل است.

ما با اين كار باعث شده بوديم كه حداقل براي سي دقيقه اين

مادربزرگ ها از تنهايي و انزوا خارج شده و خاطرات كودكي

شان دوباره زنده گردد و بيش تر به زندگي اميدوار شوند. 

پله پله تا خدا...
ما را در سایت پله پله تا خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : فاطمه ابراهیمی bakhodabash بازدید : 253 تاريخ : پنجشنبه 29 اسفند 1392 ساعت: 12:21