یك داستان شگفت درباره ی نماز

ساخت وبلاگ

 

 

 

نقل شده است كه روزى ((سید هاشم )) امام جماعت مسجد

((سردوزك )) بعد از نماز به منبر رفت . در ضمن توصیه به لزوم

حضور قلب در نماز، فرمود:

 

روزى پدرم مى خواست نماز جماعت بخواند و من هم جزء جماعت

بودم . ناگاه مردى با هیاءت روستایى وارد شد، از صفوف

جماعت عبور كرد تا به صف اول و پشت سر پدرم قرار گرفت . مؤ

منین از اینكه یك نفر روستایى رفت و در صف اوّل ایستاد

، ناراحت شدند، اما او اعتنایى نكرد. در ركعت دوم در حال

قنوت ، قصد فرادا كرد و نمازش را به تنهایى به اتمام رساند و همانجا

نشست و مشغول خوردن نان شد. چون نماز تمام شد، مردم از هر

طرف به رفتار ناپسند او حمله و اعتراض كردند ولى او به كسى پاسخ

نمى داد.

 

پدرم فرمود: چه خبر است ؟ به او گفتند: مردى روستایى و جاهل به مساءله ، به صف اوّل جماعت آمد و پشت سر شما اقتدا كرد و آنگاه وسط نماز، قصد فرادا كرد و هم اكنون نشسته و نان مى خورد.

 

پدرم به آن شخص گفت : چرا چنین كردى ؟

 

او در پاسخ گفت : سبب آن را آهسته به خودت بگویم یا در این جمع بگویم ؟

 

پدرم گفت : در حضور همه بگو.

 

گفت : من وارد این مسجد شدم به امید اینكه از فیض نماز جماعت با شما بهره مند شوم ، اما وقتى اقتدا كردم ، دیدم شما در وسط حمد، از نماز بیرون رفتید و در این خیال واقع شدید كه من پیر شده و از آمدن به مسجد عاجز شده ام لذا به الاغى نیاز دارم ، پس به میدان الاغ فروشها رفتید و خرى را انتخاب كردید و در ركعت دوم در خیال تدارك خوراك و تعیین جاى او بودید. بدین سبب من عاجز شدم و دیدم بیش از این سزاوار نیست با شما باشم ، لذا نماز خود را فرادا تمام كردم . این را بگفت و برفت .

 

پدرم بر سر خود زد و ناله كرد و گفت : این مرد بزرگى است ، او را نزد من بیاورید، با او كار دارم ، مردم رفتند كه او را بیاورند اما او ناپدید گردید و دیگر دیده نشد.

 

 

پله پله تا خدا...
ما را در سایت پله پله تا خدا دنبال می کنید

برچسب : نماز , یك داستان شگفت درباره ی نماز, نویسنده : فاطمه ابراهیمی bakhodabash بازدید : 260 تاريخ : پنجشنبه 29 اسفند 1392 ساعت: 12:11